با الف بامداد
- مکالمه-
شعری منتشرنشده از: علی باباچاهی
«آه اگر آزادی سرودی میخواند» را
من دیدم
آخر و اول از همه من!
در نقش استعاره سیلاب نبود
تا با قه قه قه قهقهههایش
بخروشاند بخراباند
کوچه پر از تکوتوکی بود: این آن!
«آه اگر آزادی» اما
«به دیوارهای فروریخته بر جای» نگاه نکرد!
«این» با دهنی پر از استخوانهای پرندگان ماده
بوسید چشمهای مرا
درنیاورد و از ریشه چه عجب!
«آن» یکی اما کبوترهایش را
قطعه قطعه کرد و دور انداخت کارد را:
- بپرید!
(جشن) بزرگ چنین بود!
اما «چنین گفت زرتشت»ی که در مُشت من است گفت:
مرا به هنگام از خواب برخیزاندی!
و بیرون زد به فرار از خواب!
- به جشن بزرگ باید برسم
پیش از غروب
و
به گورستان!