در ستایش مادران سرزمینم
پرویز پرستویی*
زمانی که ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ و کم سن و سال، از یک ﮐﺎﺭ ﻣﺎدرم ﺧﻨﺪه اﻡ میگرفت و هرگز آن را فراموش نمیکنم؛ خاطرم هست ﮐﻪ او روی زمین مینشست و ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎن خود ﺍﺷﻐﺎﻝﻫﺎیی که روی زمین ریخته شده بود را یکییکیﺟﻤﻊ میکرد. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ میگفتم: «ﭼﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺎﺩﻩﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ! ﻣﮕﻪ ﻣﺎ ﺟﺎﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭیم؟! آخه ﺍین ﭼﻪ ﮐﺎﺭیه ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ آﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ میکنه؟» ﺗﺎ اینکه ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻭ روزی ﻏﺮﻕ ﻏﺼﻪﻫﺎیم ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ مشکلاﺗﻢ ﻓﮑﺮ میکردم که یک ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ آمدم و ﺩیدﻡ ﮐﻪ ﺩﺳﺖﻫایم ﭘﺮ ﺍﺯ آشغالهایی است ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ.همان موقع بود که متوجه شدم ﻣﺎﺩﺭﻡ آن ﺭﻭﺯها ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺸﮑﻼﺗﺶ ﻓﮑﺮ میکرده و اصلا حواسش به خودش و کاری که انجام میداده نبوده است.ازکودکی تا بزرگسالی وقت برای سوالی که از خود داشتم سپری شد تا جواب سوال دوران کودکی ام را پیدا کنم.با خودم فکر کردم که چقدر زمان زود گذشت و چقدر دیر فهمیدم که به مادران چه میگذرد تا ما بزرگ شویم.امروز ناخودآگاه یک متن جالب در کتاب فارسی دوران دبستان در سال 1324 خواندم و البته به این نکته پی بردم که سطح آموزش در آن دوران کمی بهتر از امروز بوده است؛ ماجرای این متن از این قرار است که دو برادر، مادر پیر و بیماری داشتند.با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد.یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.چندی نگذشت برادر صومعهنشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که «خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق». همان شب وقتی خواب بود ندایی به گوشش رسید که وی را خطاب کرد و گفت: «به حرمت برادرت تو را بخشیدم». برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت «یا رب! من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی؟ آیا آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟»که ندا رسید: «آنچه تو میکنی من از آن بینیازم ولی مادرت از آنچه او میکند بینیاز نیست».ای کاش به فرزندان مان انسان بودن را بیاموزیم که در زمان پیری عصای دستمان باشند و قدردان زحماتی که برای آنها کشیدهایم.
* بازیگر سینما و تلویزیون