ماجرایی که وارونه تفسیرش کردم
رامبد خانلری*
معلم علوم دوم راهنماییام دوهفته یکمرتبه این قصه را تعریف میکرد؛ یک صبح برفی امیر پادگانی به سربازهایش میگوید هر کدام از آنها که بتواند از این سر حیاط تا سطل آشغال آن سر حیاط روی یک خط مستقیم راه برود یک هفته مرخصی تشویقی دارد. تنها یک سرباز است که موفق میشود توی این مسیر روی یک خط راست قدم بردارد. آن سرباز رمز موفقیتش را اینطور تعریف میکند؛ او بهجای اینکه مثل بقیه سربازها حواسش را به مسیر و قدمهایش بدهد، به سطل آشغال میدهد.
اینجای قصه معلم علوم ما چندمرتبهای پلک میزد و دستی به موهایش میکشید و چین و چروک پیراهن چسبیده به شکم بزرگش را مرتب میکرد و میگفت: «هدف رسیدن به یک سطل آشغال نیست. مهم این است که شما هدف داشته باشید. داشتن هدف شما به شما انگیزه تلاش و برنامهریزی میدهد.»
بچههای نسل من کم از این هدفها نداشتند. خود من یک روز در یک بازی کامپیوتری معروفی که آن زمان بازی میکردیم بهجای اردکها تمام سگهای بینوا را نشانه گرفتم. یک عمر تانک آتاری را کوبیدم به دیوار زمین بازی تا بلکه دیوار خراب بشود و تانک از کنار تلویزیون بیفتد روی فرش. یک هفته تمام از بالکن خانهمان آب ریختم بلکه آب بیفتد روی سر یکی از یاکریمهای نشسته روی سیم برق. دوست دارم معلم علوممان را ببینم و از او خواهش کنم که داستانش را درست کند. بگویم سیوشش سال طول کشید تا من بفهمم هدف آن سرباز در آن صبح برفی سطل آشغال آن سر حیاط نبوده است. هدفش یک هفته مرخصی تشویقی بوده تا برود شهرشان همسرش را ببیند. خانوادهاش را ببیند و بادمجان دستپخت مادرش را بخورد. تا لنگ ظهر بخوابد و صبح چای تازهدم مادرش را همبزند و حواسش را به هفته بعد ندهد.
* داستاننویس