سرگذشت کوتاه و ماشینی آقای فیل
فرشید قربانپور / آرمان - سرویس ادبیات و کتاب: جورج ساندرز با شاهکار کوتاهش «یک حکومت کوتاه و رعبآور» به بازار کتاب ایران راه یافته است؛ رمانی که از آن بهعنوان «مزرعه حیوانات قرن بیستویکم» یاد میکنند و توماس پینچن نویسنده بزرگ آمریکایی و خالق «رنگینکمان جاذبه» و برنده کتاب ملی آمریکا، آن را «برازنده، تاریک، اصیل و خندهدار» توصیف کرده و جان رانسن، روزنامهنگار، داستاننویس و فیلمنامهنویس آمریکایی «یک شاهکار کمیک، با عمق، قلب و حساسیت خاص خودش». جورج ساندرز متولد 1958 در تگزاس است، و در طول دوران حرفهایاش، برنده جوایز بسیاری شده، از جمله: جایزه ملی مطبوعات آمریکا، جایزه اُ. هنری، جایزه کمکهزینه تحصیلی مکآرتور و گوگنهایم، جایزه جهانی فانتزی برای بهترین داستان کوتاه، جایزه پنمالامود و جایزه فولیو. ساندرز در داستاننویسی بیشتر بر پوچی مصرفگرایی، فرهنگ تعامل و نقش وسایل ارتباطجمعی تمرکز دارد؛ درحالیکه بسیاری از منتقدان بر لحن هجوآمیز این نویسنده تاکید دارند، در آثارش میتوان دغدغههای اخلاقی و فلسفی را آشکارا مشاهده کرد. عنصر تراژیک-کمیک موجود در داستانهایش موجب شده تا او را با کورت ونهگات که ساندرز بسیار از او تاثیر پذیرفته، مقایسه کنند. آنچه میخوانید نگاه فرشید قربانپور، روزنامهنگار و منتقد ادبی است به جهان داستانی جورج ساندرز بهمناسبت انتشار «یک حکومت کوچک و رعبآور» که فرشاد رضایی آن را ترجمه و نشر ققنوس منتشر کرده است.
«یک حکومت کوتاه و رعبآور» رمان کوتاه جورج ساندرز که نوشتن آن پنج سال طول کشیده، یک کتاب کوچک و فانتزی است که میتوان آن را «شاهکار» دانست. سوالی که بارها و بارها در کلاسهای رماننویسی و داستاننویسی، در جلسههای داستانخوانی، در ذهنهای نویسندههای سوداگر و در ذهن منتقدان شکل گرفته و خواهد گرفت، اتفاقا جزو سوالهایی است که پاسخی برای آن وجود ندارد: «شاهکارها چگونه زاده میشوند؟» پاسخ این سوال رازآمیز همچون اکسیری دستنیافتنی سالها و قرنها ذهن سوداگران را از خود پر کرده است. روزی پیکاسو در پاسخ به این سوال که «چطور میشود نقاش موفقی شد؟» گفت «کمی استعداد نیاز است و مقدار زیادی شانس.» فرانسیس فورد کاپولا هم درباره اینکه چطور شاهکاری مثل «پدرخوانده» ساخته شد، عوامل حرفهای و شانس را دخیل دانسته و آن را اتفاقی خوانده که ناگزیر بوده است. گاهی هم پیش آمده که آفریننده یک اثر میدانسته که در حال خلق یک شاهکار است مثل میکل آنژ هنگام خلق مجسمه عظیم داوود، مثل گوستاو فلوبر هنگام خلق «مادام بواری». حتی مثالهای جدیدتر، چارلی کافمن وقتی فیلمنامه «درخشش ابدی یک ذهن زیبا» را تحویل تهیهکننده داد در برابر اعتراض تهیهکننده به نام پیچیده و عجیب آن، گفت: «نگران نباشید، مردم این اسم را حفظ میکنند» و همینطور هم شد.
از این دست مثالها بسیار است و هر پاسخ جریان فکریای همراه خود دارد و هر جریان فکری سعی در حذف جریانهای دیگر دارد و گفتوگوها و مباحثات زیادی در این میان شکل میگیرد و در انتها باز به پاسخ روشنی برای این پرسش نمیرسیم، «شاهکارها چگونه زاده میشوند؟» اما مانند هر سوال بیپاسخ دیگری، این سوال تقریبا اهمیتی ندارد. تنها وظیفهاش به حاشیهراندن پرسش مهمتری است که کمتر مطرح میشود. «شاهکارها چرا زاده میشوند؟» چرا انسان در وادی هنر به نقطهای میرود و میرسد که شاهکاری به وجود میآورد؟ از آنجا که ظهور و آفرینش شاهکارها از هیچ قانون روشنی پیروی نمیکند، میتوان حدس زد شاید آفریننده یک اثر دخالت زیادی در شاهکارشدن آن ندارد. بلکه این نیروی عظیمتری است به نام هستی یا ذات بشر یا جهان یا هر چه که نحلههای مختلف نامهای مختلفی برای آن گذاشتهاند، که باعث میشود چیز درستی در جا و زمان درستی مطرح شود. اگر فرهنگ و تاریخ بشر را ریسمانی درهمتنیده و زنجیروار در نظر بگیریم، هر گره یا هر تاروپود این ریسمان جایگاه خودش را دارد. مثل جنگ و کشف آتش، مثل کشف آهن و اختراع کامپیوتر و ماشین بخار که شاهکارهای دنیای صنعت و علم بودند، هر شاهکار ادبی و هنری هم بخشی از این تاروپود را تشکیل میدهد. مثلا تصور کنیم جهان بدون «لبخند ژوکوند» و تابلوی «جیغ»، بدون فیلم «تلالو»، بدون سونات نهم، بدون «اُتللو» و شاهنامه، حتی بدون فیسبوک، اصلا مهم نیست چقدر خوب باشد یا بد، چقدر ما دوستشان داشته باشیم یا نه، اما جهان بدون این شاهکارها جهان دیگری بود. پس میشود پاسخ سادهای برای این سوال مهم پیدا کرد، شاهکارها چرا زاده میشوند؟ چون جهان از ما میخواهد آنها را بیافرینیم!
رمان کوتاه و تکاندهنده «یک حکومت کوتاه و رعبآور» که عنوان اصلی آن «حکومت کوتاه و رعبآور فیل» (شخصیت منفی رمان) است، شاهکاری است که انگار جهان از نویسندهای خواسته آن را به وجود بیاورد. شاهکاری درباره جهانی پادآرمانشهری و فانتزی که انسانهای (یا شاید با توجه به شکل ظاهر بهتر است بگوییم موجودات) ساکن در آن خیلی مستقیم و ساده، نمادهای مسلم مصرفگرایی و مدرنیته در جهان واقعیاند. موجوداتی که دستهایی ساختهشده از حلبی و قوطی، کلههایی ساختهشده از رادیاتور و موتور ماشین، پاهایی ساختهشده از لوله و طناب دارند و مغزهایشان مانند قطعاتی از یک ماشین جدا میشود و هنگام عصبانیت یا ناراحتی مایع سیاهی شبیه روغن واسکازین از زیرشان به زمین میریزد و پیریهایشان شبیه پیرشدن یک خودرو با سروصدا و کندی لولاها معنا پیدا میکند و حتی مرگشان دیگر مرگ نیست، بلکه اوراقشدن است.
همه این موجودات در کشورهایی ساکناند که به شکلی اغراقآمیز اشاره به مرزبندیهای ناجوانمردانه و ناعادلانه جغرافیایی جهان ما دارد. کشورهایی با اندازهها و مرزها و شکلهای بسیار عجیب که در نگاه اول فانتزی و حتی خندهدار بهنظر میرسد، اما پس از چند دقیقه مکث و مقایسه تمام این نمادهای عجیب و خندهدار با جهان واقعی که در آن زندگی میکنیم، با مرزها و شکل کشورها، با تاثیر جغرافیا در سرنوشت ملتها و... تکاندهندگی فاجعهی جاری در رمان، خودش را به جهان واقعی ما تزریق میکند. آنگاه سوالات شخصیتهای عجیب رمان، درباره مرزبندیها و تصمیمات و مشکلات عجیبشان، برای خواننده رنگوبویی ملموس و واقعی پیدا میکند.
«المر همینطور که مضطرب زمین را با ظرف بیلمانند هشتوجهیاش میکند، گفت: «کشورمون آب رفته!»
فریدا گفت: «نه بابا، لابد میخوای باورمون شه؟ کشور ما هیچوقت آب نمیره.»
ملوین گفت: «کشورهای اصیل هیچوقت آب نمیرن. یا همون اندازهای که هستن میمونن یا بزرگتر میشن.»
«یک حکومت کوتاه و رعبآور» یادمان میاندازد ما در جهانی پر از مشکلات و بحرانهایی زندگی میکنیم که قرار نبوده بحران یا مشکل باشند، قرار بوده ابزاری باشند برای زندگیکردن، بحران آب، بحران آلودگی، بحران هویت، بحران ملیت، بحران کار، بحران پول، بحران غذا... این رمان انواع بحرانهای معروف و مشهور جهان واقعی را در جهانی فانتزی برای ما به تصویر میکشد و تازه این بخش ورودی داستان است؛ جایی که تازه قرار است قصه اصلی آغاز شود، مساله از این بحرانها فراتر میرود و به اندیشه و تفکر بشر میرسد. ما آغاز، دوام، افول و سقوط یک دیکتاتوری کامل را با تمام ابزارهای شناختهشدهاش، در این کتاب میبینیم. حتی ما شاهد ایده و عقیده خود نویسنده درباره دیکتاتوری هستیم، جایی که آقای فیل در پایان یک سخنرانی میفهمد که مدتهاست مغزش را از دست داده: «سپس فیل کاری کرد که تا آن موقع نکرده بود: یک ضربه کاری به پیچ خودش زد. ضربهای کاری به پیچش زد و احساس کرد با اینکه الان کاملا احساس ریاستجمهوری دارد، ولی این ضربه و سُرخوردن مغزش و هجوم اعتمادبهنفسی که این کار در پی دارد باعث خواهد شد بیش از پیش احساس رئیسجمهوربودن بکند. ولی وقتی ضربهای کاری به پیچَش زد هیچچیز به پایین سُر نخورد. دستهایش را برد بالا روی جامغزیاش و بهیکباره حالتی سراسیمه تمام صورتش را پوشاند.»
همچنین نویسنده پس از فروپاشی این دیکتاتوری مخوف، دست از ضربهزدن به خواننده برنمیدارد و ناگهان برگ جدیدی رو میکند که همه شخصیتها و فضاهایی که تا آن لحظه در ذهن خواننده ساخته شده متلاشی شود. میفهمیم که نویسنده نمیخواسته از درد و رنجی که بر عدهای در دوره کوتاهی رفته حرف بزند، بلکه تلاشش این بوده که این ماجرا را بخشی از یک تراژدی ابدی و عظیم معرفی کند. جایی که ما با خوانش تکاندهنده نویسنده از فلسفه وجودی جهان روبهرو میشویم، آنهم دقیقا در لحظهای که فکر میکنیم همه بدبختیها تمام شده و بدها مردهاند و خوبها زنده ماندهاند.
داستان و موجودات درون آن، دچار انقلاب یا فروپاشی یا آخرزمانی میشوند که به ما میگوید تمام مشکلات دنیا، چیزی نیست جز بازی پوچ و مسخرهای بین چند موجود ضعیف. اما اتفاقا جالبترین و اثرگذارترین بخش کتاب، پس از این فروپاشی رخ میدهد. در جهانی جدید با قوانین و موجوداتی جدید و با مجسمهای که تنها رد باقیمانده از جهان پیشین است و کسی از آن چیزی نمیداند و جالب است که اولین جرقههای ایجاد یک دیکتاتوری جدید، زیر همین مجسمه میخورد. بدون هیچ دلیل و علت خاصی، نه موجودی عقدههای فروخورده دارد، نه کسی به کسی ظلم کرده، نه حقی از کسی ضایع شده و نه حتی کسی میداند که اصولا حق چیست و جنگ چیست و حکومت چیست، اما به دلیلی ناگفته ناگهان میل به دیکتاتوری در وجود کسی زاده میشود و این همان تاثیرگذارترین حرف این رمان است که مهر تایید نهایی بر شاهکاربودن این اثر ادبی را میزند.
در کنار تمام این ویژگیها و نقاط درخشان، آنچه این رمان را بسیار مهمتر میکند تطبیق آن با رفتار جهان در این چند سال اخیر است. در یادداشتی از اسلاوی ژیژک که پیش از انتخابات آمریکا منتشر شده بود آمده که جهان و به نمایندگی از آن، آمریکا ، خواستار تغییر است. شاید اصلا مهم نباشد چگونه تغییری و در چه جهتی، خوب یا بد، تنها نفس خود تغییر چیزی است که جهان امروز به آن نیاز دارد. انتخاب دیوانهای به نام دونالد ترامپ (که اتفاقا تطابق جالبی با شخصیت منفی این رمان دارد) از پیامدهای این تغییرخواهی است، جهان تمام مناسبات و ساختارهای خود را نادیده گرفته و در ذهن مردم به شکل یک مفهوم واحد منتشر شده؛ تغییر، انقلاب، فروپاشی، تغییر، تغییر. دقیقا مانند پایانبندی رمان «یک حکومت کوتاه و رعبآور» که شاید پیشگویی حکیمانهای باشد از وضعیتی که جهان ما در آن گرفتار شده است.