چه کسي ميتواند آغازگر باشد؟
مادرش به زادگاه آغاز ميکند و برخي از رخدادهاي زندگياش را لحظه به لحظه شرح ميدهد؛ به شکل فلاشبکهايي کاملا داستاني. ديويد سداريس اما اينجا و در اين مجموعه از سرگذشتنويسي مدد ميگيرد.
اين زاويهي ديد و سبک نوشتاري در کشور ما يا وجود ندارد، يا نويسندگان و حتا مشاهير علاقهيي به آن ندارند. چرا که هميشه ميبايد بخشي از وجود راوي پنهان باشد و تنها آن بخشهاي پاک و منزهي در روايت درج شوند که اشتباه در آنها راه ندارد.
ما حتا در رويارويي با زندگينامهي مشاهير معاصرمان که خيلي هم منبع و کلي آدم براي تحقيق و مصاحبه دارند ، تنها به بخشهايي از زندگيشان ميپردازيم که شفافتر، کمتر درهم وبرهم و معمولا عاري از اشتباهاتِ تاثير گذارند.
نويسندگان ما انگار ميترسند روُيهي خشن، زشت، پراشتباه و حتا ملالانگيز زندگي خودشان يا ديگراني را که دربارهشان مينويسند، به روشني در قالب کلمات بياورند. در يک کلام انگار جرات برونفکني ندارند.
دليل اين مسالهي بزرگ نوعي خودسانسوري آموخته شده است که از دوران کودکي و نوجواني برما تحميل شده. جامعهيي رياکار، دروغگو و مزور که قرار است خطاها را بپوشد و از آنها درگذرد چرا که از ديد جماعت بازبين، بدآموزي دارد. اين ديدگاه، يک ديدگاه غالب فرهنگيست که معمولا از سوي آموزش وپرورش بر ذهن آدمها تحميل ميشود و معمولا براي توجيه پنهانکاريهاي بزرگتر يا براي تثبيت قدرتِ حاکميت است.
مثلا آدمي را در نظر بگيريد که در سالهاي نوجواني درصدد به دستآوردن زمينهيي براي يک ارتباط است. اگر نويسنده آن را تجربه کرده باشد، از بيان برخي جزيياتش طفره خواهد رفت چرا که از ديد او يا بهتر بگويم جامعهيي که ميانجي بين او و مخاطب است، اين تجربهها او را از هدفش که تعالي بخشيدن به مقام انسانيت است، دور ميکند. اما آيا هدف داستان وادبيات تنها تعالي بخشيدن به مقام انسانيت است؟
بر همين اساس ادبيات ما کمتر ميتواند جهاني شود. ديويد سداريس در مجموعهي يادشده به راحتي پدر ومادرش را نقد ميکند و رفتارهايشان را زير ذرهبين ميگذارد. براي اينکه آدمهاي واقعي راحتتر ميتوانند وارد داستان شوند. ما معمولا چنين جراتي نداريم چرا که انتقاد از پدر ومادر و کليتر اگر بگوييم، حاکميتِ مطلقي که بر رفتارمان تاثير مستقيم دارد، برخلاف آموزههاي اخلاقيست.
سداريس حتا اگر در بخشهايي از داستان خود را جاي شخصيتها زده و به دروغ ادعا کند که داستانها براي خودش رخ داده، آدم رستگاري به نظر ميرسد. او تجربههايش در دوستيابي، داشتن حيوانات خانگي، تجربهي هنر آوانگارد، استفاده از برخي مواد غير متعارف و حتا برخي اتفاقات از ديد ما چندشانگيز را در اين سرگذشتنامهي خودنوشت به عنوان موقعيتهايي دراماتيک ( داراي کنشهاي داستاني) شجاعانه با مخاطب به اشتراک ميگذارد. در حاليکه در درجهي نخست ما جامعه را براي پذيرش آدمهاي شفاف آماده نکردهايم. دوم اگر کسي خود را براي شنيدن حرفها و کلامهاي انتقاد آميز هم آماده کرده باشد، راهي براي عرضهي داستانش به مخاطبان نداريم.
اين يکي از جنبههاي سانسور است که متاسفانه دامن درازي در فرهنگ و به ويژه در ادبيات ما دارد و شايد در بحث و مجالي ديگر بيشتر به آن بپردازيم.
مثالهاي بسيار زيادي براي تجربههاي منحصر به فرد آدمهاي خاص وجود دارد که ميتوانند الگوهايي کاربردي براي نويسندگان ما باشند تا از خودافشايي نترسند. اگر بزرگترهاي جامعه نميپسندند، مشکل آنهاست نه مشکل نويسندگان. از آن جمله ميتوان به خاطرات لوييس بونوئل، اينگمار برگمان، چارليچاپلين و ... اشاره کرد. البته نمونههاي وطني هم در اين مورد وجود دارد اما متعلق به زماني پيش از جريان سانسور وخودسانسوري فعليست. مثل زندگينامهي خودنوشت عارف قزويني در کتاب عارف شاعر ملي. يا چاپ شده در حال وهوايي نه چندان ملامتگرند مثل عطر سنبل عطر کاج نوشتهي فيروزه جزايري دوما.
حتا اين يادداشت ميتواند زمينهي سانسور داشته باشد، چون جامعه هنوز گنجايش چنين مباحثي را ندارد يا دستکم عدهيي دارند به آن سمت هدايتش ميکنند. اما اگر نويسندگان آغاز نکنند چه کسي ميتواند آغازگر باشد؟