شاخه نبات

روشن از پرتوِ رويت نظري نيست که نيست

مِنَّت خاکِ درت بر بصري نيست که نيست

ناظرِ روي تو صاحب نظرانند آري

سِرِّ گيسوي تو در هيچ سري نيست که نيست

اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب؟

خجل از کرده خود پرده دري نيست که نيست

تا به دامن ننشيند ز نسيمش گَردي

سيل خيز از نظرم رهگذري نيست که نيست

تا دم از شامِ سرِ زلفِ تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنيدم سحري نيست که نيست

من از اين طالع شوريده بِرَنجَم ور ني

بهره مند از سَرِ کويت دگري نيست که نيست

از حيايِ لبِ شيرينِ تو اي چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکري نيست که نيست

مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلسِ رندان خبري نيست که نيست

شير در باديه عشق تو روباه شود

آه از اين راه که در وي خطري نيست که نيست

آب چشمم که بر او مِنَّت خاکِ درِ توست

زيرِ صد مِنَّتِ او خاکِ دري نيست که نيست

از وجودم قَدَري نام و نشان هست که هست

ور نه از ضعف در آن جا اثري نيست که نيست

غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپاي وجودت هنري نيست که نيست

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
ویژه نامه