برای درخت که می بخشد، بیخبر و اختیار
- شناسه خبر: 37656
- تاریخ و زمان ارسال: 14 اسفند 1402 ساعت 23:56
- نویسنده: روزنامه آرمان امروز
(۱۵ اسفند) روز درختکاری
آرمان امروز – احسان اقبال سعید : میانه ماه اسپند را روز درخت و درخت کاری (امروز ۱۵ اسفند) نام نهادهاند. سایه و بر را مایه درخت خوانده اند و بی آن تنش را لایق تبر! و شورتر آن که بر تن تبر هم جسم درخت است که خودی می نماید و یهوداوار بر تن مسیح مرامی مهربان و بخشنده ضربت می زند و نمی داند بر صلیب نور را امکان فریادی به نرمی نجوا می دهد… درخت برای انسان معنابخش و بخشنده بوده، بی رنج از حاصلش چیده و نوشیده، در پناهش لمیده و آساییده و نیز به گاه نیاز بناش از خاک به در آورده و با آن پناه ، ابزار و نیز درفش آفریده است. برآنم تا در این خطوط بر درخت و بروزش در زیست آدمی درنگی نمایم و بر گرد بید لرزان و مجنونش لیالی آدم بودن را بی تبر و طمع بر تن سبز و ستبر و نیز شاخهای نازک که در تاریکی جنگل به سویی نور فریاد می کشد سر کنم…
کلیم، کوه طور و چیزهای دگر.. آورده اند که موسی نبی(ع) به کوه طور نوری دید و تجسم اله را در میانهی درخت و آئین موسوی را زانجا با دلی لبریز و خیالی سرشار، بر پایین نشستگان کوه فرود آورد. بهراستی مگر در درخت کدام معنا نهفته بود کو پروردگار دادار برای جلوه گری در پیش دیدهی موسی آن را گزین نمود؟ مگر نشنوده اید که «آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه فال به نام من دیوانه زدند؟» نمی گویم همایفالی بر تن شاخ درخت نهادند اما همان تجسم حضوری مهیبی و ناباور بر درخت برای نمودن کدام تجسم از حشمت و حضور وجودی یگانه و لایزال بود؟….درخت بخشنده است و بی منت،بی آنکه بخواهی و بدانی از وجودش بذل جان آدم می کند و همان آدم ناسپاس که با جستن بیش از توش خویش از خورجین ثروت، قدرت، شهوت و حسادت دست در گردن همان میوه ممنوع باغ عدن می برد تا تبعید بهشتی زمینی شود که در آن هم زوال هست، هم رنج و هم بیدندانی برای دریدن و جویدن…انگار حریص همان یک میوه ناچشیده است ولو آن که طعم هلاهل بدهد و میخواهد در چشم همگنان آتی فروکند کو من از آن لیلی در کجاوه چشیدم و تر لبم و تو تا ته دنیا ترکیده باور… درخت انگار در طالعش زیبایی و نیز خودویرانیست.
به کسی می ماند که از هرم یوسوف بودن مشعل بر رخ خویش میکشد و تنها معنای بودنش نور و نمونی برای دیگران است…درخت به سایهگستری و بخشیدن بر به آدمیان معنا مییابد و یگانه تفسیرش در نسبت سودرسانی از آدم است و دگر هیچ…به جرم بی برگی و بری آدمی از زبان لال و الکنش سرود «نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم سزاست/ اگر نه بر درخت تر، کسی تبر نمیزند» و تبر لایق تن درخت است چو مرا،نوع بشر را سیراب و برخواردار نمی کند! و دهشتفزا و غمپرورش اینکه تقاضای تقطیع حیات از جانب خود درخت به میان می آید…بخشندهتر و بی منتتر و البته خود ویرانتر از درخت کدام مادر و دایه را دیده اید؟ فرزندان مهربانتر هم البته هستند که باور دارند «باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟ داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید…» ولی باز حکایت میوه است و آورده..روزی در کام کشیدنش و روزی مویه و نوحه بر نبود، احتکار و نیز انحصارش..داستان آدم و درخت است دگر…. و دگر نثرنویس برای تن درخت نگاشت: درختی که سایه گسترست و مثمر برای ابن آدم…تو اما درخت برای لحظههایت از دریچه شاخکانت کدام ارمغان را داری؟ بهراستی تفسیر و تعبیر تو تنها در ایثار است و سایهگستری؟ رحمی بر خود آر و نوحه نکن «نه سایه دارم و نه بر،بیفکنندم سزاست/ اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند» جانت سلامت و سرت میان ابران ستوار! که برای ندادن سایهای و ثمری به چو منی برای خود تبر سزا می دانی و من اندر خم زلف یارم تا مگر به چنگش آرم برای خویش…آدم با تو چه کرد درخت…برایت مشق کرد تا سایه باشی و هیزم شب های سیاه و دگر خودت هیچ و هیچ..انگار تفسیر تو به معنای ایثار انسانی تابیده است و خود را معبر من تفسیر می کنی… بیا و درختی کن و تنها رخت خویش بر تن بزن….تنت را… تنت را مرحمی و مرهمی چه جای نوشتن نام یار بر پوست بی دفاع تو و چه کوه طوری که درخت نور میافشاند تا کلیم، کلام معبود از میان تن چوبی تو دریابد… نوحه ات همه از تبریست که به دسته چوبین بر تنت آوای کاغذ شدن می دهد تا برایت بنگارند «درخت خوب است»
درخت و هنرمند نازک خیال و زلف آراسته
شنیدم که هنرمند به چشم دل اهل می شود،در پدیدهها جور دیگر می نگرد و آن چه نادیدنیست را دیده بر تن بستر بوم و ساز و … بروز میدهد….حکایت هنرمند و درخت هم برای خود دیوانیست…از کسی که سایه بود و فرزند درخت که آفتاب تازیانهی دهر است بر پیکر نازک شاعر و درخت آن معلم مهربانی که ضامن حیات شاگرد بازیگوش عاشق می شود….شاعر انگار سعید است در سرای داییجان و درخت اسدالله میرزای مهربان و البته نارند….سایه به گاه گرفت و گیر با ارغوان در سرایش سخن کرد و او را مرحم و مرهمتر از همگان و همگنان درشمار آورد… «ارغوان شاخه همخون…این چه رازیست که هربار بهار با عزای دل ما می آید؟» و بهار فصل شکفت درختان و عروسی شاخکان است، چرا باید سوگ شاعر باشد؟ و سایه درخت را پیردهر در شمار آورده، از عمر رفته و ریشه در خاکش از روز الست ارتکاب تا همان دم اشک و خون خویش می پرسد تا راز بداند؟..آیا راز این ابتلا و خون قی کردن همان در دهان نهادن میوهی برحذر داشته طمع و بیشخواهیست و نیز خیال و آرمانپروری؟ شاید تنها درخت بداند و آنکه روزی راز درخت را از کوه طوری یا دل برگی بر زمینی بخواند و از بر کند…
و اینک درختان
درختان که بههم می آیند به روایت کیای طعم گیلاسی دگر درخت نیستند و جنگلاند…در تاریکیشان گاه تباهی میروید و گاه جماعتی از آن امان جسته خیالات دگر در سر میپرورانند. رابینهود همان مرد دادستان و فقیرنواز از دل جنگل شروود بهدر میآید و پس از تنبیه و تدبیر داروغهی نابهکار ناتینگهام و نیز کار مردمان در دل همان چنگال پناه میجوید و به آغوش درختان صنوبر میرود…. و باز در خاک ایران زمین میرزا کوچکخان درفش اعتراض و برساختنش را از جنگل میافرازد و روایتاش در همان جنگل افسانه می شود و چریکهای سیاهکل هم که خواستند از درختان شروع کنند و ملک را تدبیر نمایند و همان جا باد آنها را با خود برد و کسی دست هایشان را در باغچه نکاشت و بذری نیز نکشتند و درختان تنها راوی آن خیالات محال آمدند….انگار درخت، وهم و فهم را با هم می پرورد… و آخر باز نگارنده این کلمات خود قلم بر جفا بر درخت گشود! او آن تن و حضور را تنها از معبر و منظر نگاه خویش تفسیر نمود و از دل درخت هیچ سخن نجست!انگار نویسنده تنها لب خوانی می نماید و باور خویش بر دهان پدیده ها بر تن کاغذ درآمده از قلب درخت رقم می زند…همین.