داستان عجیب کتوشلوار نوروزی
- شناسه خبر: 39574
- تاریخ و زمان ارسال: 26 اسفند 1402 ساعت 23:53
- نویسنده: روزنامه آرمان امروز
عباس صفاری / شاعر و مترجم
آرمان امروز : در فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» که احتمالا همگی آن را دیدهایم، پیرمرد جنوبی کمحرفی در خانه سالمندان زندگی میکند که هرازگاه طوری که انگار دارد با خودش حرف میزند به بنجامین میگوید در طول زندگیاش هفتبار صاعقه به او زده و جان سالم بهدر برده است و در هر مورد نیز یکی از آن حوادث را که با جمله «داشتم میرفتم، سرم تو کار خودم بود که یکهو…» آغاز میشود.
این پیرمرد مرا به یاد مورد مشابهی میاندازد درباره نوروز و کت و شلوار نو که در سه مورد در همان روزهای اولی که آنها را پوشیدهام زمین خوردم و زانوی شلوارم پاره شد.
نکته عجیب این ماجرا این است که من به ندرت در عمرم زمین خوردهام و در دوران کودکی عرض یکوجبی جدول کنار خیابان را به پیادهرو عریض ترجیح میدادم. دو مورد از این زمینخوردنها در دوران دبستان بود و بار اول پارگی چندان بزرگ نبود و پدرم داد آن را رفو کردند. البته با اخم و تخمهای معمول که حواست کجاست پسر! جلوی پاتو نگاه کن! و غیره…
موارد دیگر اما صدمه بزرگتر بود و رفوی آن آفتابه خرج لحیم.
آخرینبار که پاچه راست شلوار خاکستری و فاستونیام بیش از یک وجب جر خورد، روز چهاردهم عید بود و من کلاس پنجم دبیرستانی به نام «ایران ما» نزدیک ضلع جنوبی میدان بیستوچهار اسفند (انقلاب کنونی). آن روز با چندتا از همکلاسیها رفته بودیم به یک اغذیهفروشی در خیابان سلسبیل صدمتری پایینتر از خیابان آزادی (آیزنهاور). اغذیهفروشی شلوغ بود و میزها پر از مشتری و ما احتمالا کمسنوسالترین مشتریهای کافه بودیم، اما کسی کاری به کارمان نداشت. بر سر یکی از میزهای کافه چهار پنج نیمچه لات نشسته بودند. آدمهایی که لحن کلامشان لاتی است، سر و وضعشان اما بیشتر به بچههای بالای شهر میخورد… نوعی (لات – ژیگول) و غالبا برآمده از خانوادههای متوسط کاسبکار و کارمندی. یکی از افرادی که سر آن میز نشسته بود به محض ورود ما نیمخیز شد و با همکلاسی ما نادر چاق سلامتی کرد. وقتی از نادر جویای رابطهاش با او شدیم گفت بچهمحلمان بود اما پارسال از آنجا رفتند.
آنهایی که سر آن میز نشسته بودند هرازگاهی گیلاسی بلند میکردند و به سلامتی مردی کلاه مخملی که با دوستانش نزدیک پیشخوان نشسته بود بالا میانداختند و متعاقب آن کلمات چاکرم و نوکرم بود که با صدای بلند در هوای میان دو میز ردوبدل میشد. یک ساعتی به این منوال گذشت تا اینکه میز اولی که همه پاتیل و شنگول شده بودند عزم رفتن کردند. هنگام پرداخت صورتحسابشان جوانی که دوست نادر بود گویا به صاحب اغذیهفروشی گفته بود که میز آن کلاه مخملی را نیز حساب کند. اغذیهفروش که میدانست بدون رضایت کلاه مخملی و همراهانش نباید این تعارف را بپذیرد به کلاه مخملی اشاره کرد که اجازه خواستهاند میزتان را حساب کنند. کلاه مخملی که قدری از این عمل برآشفته شده بود با لحنی حتیالمقدور آرام و مسلط تشکر کرد و گفت شما بفرمایید. ما اینجا حساب داریم. اشتباه دوست نادر که احتمالا یکی دو گیلاس بیش از حدش خورده بود این بود که شروع کرد به اصرار و قابل شما را ندارد و نمک و نمک پروردهایم… تا کار به جایی رسید که لات کلاه مخملی از کوره دررفت و به رفیق کنار دستیاش گفت «میبینی، پولی که ما تو جیب بچه ژیگولا میذاریم میخوان خرج خودمون کنن.»
چنین برخوردهایی در کافههای آن زمان غالبا نوعی دعوت به کتککاری بود. مثل دستکشی که یک شوالیه به صورت شوالیهای دیگر میزند و پس از آن فقط یک دوئل میتواند لکه این بیاحترامی را پاک کند. دعوای این دو میز نیز از آن لحظه اجتنابناپذیر مینمود که نهایتا به خواهش و تمنای صاحب کافه و همسرش که از آشپزخانه بیرون آمده بود و چند تن از مشتریان موکول شد به بیرون از کافه و از آنجا نیز به علت شلوغی خیابان و حضور زن و بچه مردم در پیادهرو قرار شد بروند در بیابانی اطراف برج شهیاد (آزادی) که آنزمان هنوز نیمهکاره بود و اطرافش زمینهای بایر.
دوست نادر قبل از آنکه سوار ماشین شود خودش را به او رسانید و چیزی را به سرعت در جیب کت نادر پنهان کرد و رفت. پس از رفتن آنها نادر دسته کلیدی از جیبش بیرون آورد شامل پنج شش کلید که اکثرا ساییده شده و چکش خورده بودند. من تا آن زمان شاهکلید ندیده بودم، اما حدس زدم که باید شاهکلید دزدی باشند و بلافاصله از نادر پرسیدم این رفیق تو دزد است که نادر با لحنی معترض گفت رفیق من کجا بود. گفتم که، این بچه محلمان بود و چون چهار پنج سالی بزرگتر بود ما را اصلا تحویل نمیگرفت.
اگرچه نادر از قماش آن موجودات نبود و بچه درسخوانی محسوب میشد اما سرش برای اینجور کارها نیز درد میکرد و دلش میخواست بداند که این دعوا آخرش به کجا میکشد. کاری که من هیچ علاقهای به آن نداشتم. نادر مخالفت من را که دید طوریکه انگار تازه یاد دستهکلید افتاده باشد گفت من بههرحال باید بروم دستهکلیدش را به او بدهم. تو را نیز میتوانم روبهروی پپسیکولا، نزدیک خانهتان پیاده کنم. دقایقی پس از حرکت اهل دعوا من نشستم بر ترک موتور وِسپای نادر و راه افتادیم به سمت خیابان آیزنهاور. نادر که دلش میخواست سریع به آنها برسد بدجوری در خیابان تنگِ «سلسبیل» تند میرفت و سبقت میگرفت و در یکی از همین سبقتگرفتنها بود که موتور سُرخورد و هردو دو-سه متری روی زمین کشیده شدیم و پاچه شلوار که جای خود دارد! اینبار مقداری از پوست زیر آن نیز کنده شد. و اینجوری بود که نیمه دوم فروردین را با کت و شلوار پاره و وصلهدار، در میان نگاههای خیره دوروبرمان سر کردیم، با همه تلخیها و شیرینیهایش.